پس جون حاجی بذار کنار غُر غُراتو بزن توو صورت مشکلت عین بوکسورا مشت رفیق، تو میتونی پاشی بدویی برسی یا افسرده باشی بگیری از دکترا قرص
یادم میمونه
همه ی این هارو یادم میمونه تا روزی که بزنم تو دهنت و بگم ازت قوی تر بودم
مغزم بهم ریخته ست
دست به طلا میزنم خاکستر میشه
تمرکز ندارم
-اگه تو شرایط من بودی تا همینجاشم دووم نمیاوردی
نمیخوام برگردم
باید یادم بمونه که کیا بهم تیکه میندازن،همونایی که سال قبل جواب سلامشونو نمیدادم
باید یادم بمونه
یادم بمونه..
کاش این لکاته های بی وجود می فهمیدن،وقتی پاشون رو از زندگیم قلم کردم،دیگه حق ندارن برگردن و برینن به اعصاب من.
نیمی از تنش های این چند ماهه ی من بابت این آدمِ گربه صفت بوده و بعد از مدت ها که رو پای خودم ایستادم و با شایعاتی که پشت سرم بود کنار اومدم،حالا خودش برگشته.
خیلی خراب کردم،بیشتر از اینا به خودم بدهکارم ، که باز هم بیوفتم تو سرازیری و رسم هر ساله رو تکرار کنم.بیشتر از اینا کار دارم،باید جواب پس بدم، باید به خودِ سال بعدم جواب پس بدم.
من آیندم و نمیسپرم به این احمقی که با هرز رفتن این موجودان نجس خودشو گم میکنه.ایندمو نمیسپرم دست کسی که بعد ۶ مرحله ازمون هنوز ترازش بالای ۸۰۰۰ نیومده،کسی که بعد ۷ ماه تمرین هنوز تو فایتش نفس کم میاره.
انقدر تو آینه می گردم تا پیداش کنم.اونی و که قراره با افتخار به منِ سال بعد جواب بده و بگه 'دیدی چطوری دهنشونو سرویس کردم؟'
صبح داشتم می گفتم ، هر روز دارم مرگم رو عقب میندازم،که شاید روزی بفهمم.
دیگه بسه.
اضطراب ناجوری گریبان گیرم شده.
یادم هست.خوب یادم هست که وقتی برای اولین بار اونجا قدم گذاشتم و ادمهاشو دیدم دقیقا همین اضطراب به سراغم اومد.
مربی گفت 'امادگی بدنی خوبی برای مسابقه داری' ، و من تا مدت ها می ترسیدم.
این قید زمانی مدت ها، تا به امروز ادامه پیدا کرده.
هر سه شنبه دلم به هم میپیچه و دریچه ی دو لختی قلبم شروع می کنه به پس زدن خون و من صدای عشق بازیش با دهلیز رو می شنوم.
و این اضطرابی داشتم و دارم،فقط با دویدن از بین میره،
ی مبارزه ی خوب،چند تا خنده.
گیرم که به هر حال مرا برده ای از یاد
گیرم که زمان خاطره هارا به فنا داد
گیرم نه تو گفتی نه شنیدی نه تو بودی
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد
با آن همه دیوانگی و عشق چه کردی؟
یک بار دلت یاد منه خسته نیوفتاد؟
یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی؟
شیرین رقیبان شده ای از لج فرهاد!
باشد گله ای نیست خدا پشت و پناهت
احوال خودت خوب،دمت گرم،دلت شاد
از آذر ماه ۱۴۰۳ ، تا روزی که قلم ندای 'شدن' سر بده.
همون موقعی که تونست داستانایی که نوشته بود رو پاک کنه،بزرگ شد.
همون موقعی که تونست طاقت بیاره و بجای چرت و پرت گفتن تا صبح فقط بگه 'بای' ، بزرگ شد.
همون موقع که فهمید نمیشه بزور کسی رو دنبال خودت بکشونی و دست از التماس برداشت ، بزرگ شد.
من هم هنوز از این وقایع رقت انگیز می نویسم و هنوز،بزرگ نشدم.
من از تو نمیترسم
چون اگه یه روز بخورم زمین دوستم دشمنه
چون اگه نتونم یه عمر گشنمه
چون ته غذای تو میاد جلوم روشنه
من راه ندارم دیگ وقت واسه اشتباه ندارم
باید از پشت ابرا ماه درارم تو بساطم آه ندارم
براش چیزی جز یه فرصت کوتاه ندارم
من راه ندارم تنهام و پشتم سپاه ندارم
اما بلدم بدونه ارتش از خودم شاه درارم
آبروی یه زنم که بهم میگه پسرم
هی از دلش میخرم و بدهی میزنم
باید ببینه اون روزیو که همه زیر منن
باید هرجا نشست ببینه حرفمو میزنن..