این سومین دوره عکاسیه که دارم شرکت می کنم.و هر چقدر تو عمقش میری ، باز چیزای جدیدی برای یادگرفتن هست ، استاد های مختلف همون موضوع درس رو با مطالب مختلف تدریس میکنن.همکلاسی هام ۴۰ سال به بالا ان ، کوچکترین عضو هم بعد از من ۱۹ سالشه. خوبه ، یعنی هیچ وقت لذتی که کلاسای استاد ترابی داشتن واسم تکرار نمیشه ، اما این هم خوبه.
قرار بود بازرس بیاد از سازمان ، من ۵ دقیقه قبل اجازه گرفتم برم استراحت ، دقیقا بعدش بازرس اومده بود. از ده و ربع تا ی ربع به یازده نشسته بودم کنار اون موتورخونه متروک سازمان و سمفونی مردگان می خوندم.
از بهترین لحظات این تابستون بود، ی شهریوریِ خُنَک ، شایدم خُنَکِ شهریوری.
فکر کردن به اینکه هفته دیگه این موقع مدرسه ام دیوونه م میکنه ، ولی فعلا میشه از اخرین دوره تابستون ۴۰۳ لذت ببریم.
و برخلاف سال قبل هیچ ایده ای درباره تابستون بعد و تابستون های بعدش ندارم.
حالا خوب یا بد ، هرچی پیش اومد.
ی سری چیز هم سر کلاس نوشتم ، از باشگاه اومدم میزارمشون.
"منه بی دین چقدر برای داشتنت به خدا التماس کردم" ،
موندم چطور حالش از خودش بهم نمیخوره؟ چطور همون القابی که به من و ادم های قبلی میداد رو به یکی دیگه میده؟ چطور میتونه بلافاصله و انقدر پشت سر هم وارد رابطه شه؟ چجوری هنوز انگشتری که من بهش دادم دستش بود و از یکی دیگه می نوشت؟ چطور میتونه واقعا؟
من هنوز وقتی اثری ازش جایی میبینم تا چند روز حالم بده ، تپش قلب دارم ، قرص میخورم که اروم بگیرم ، خودمو با اعتیادای چرتم خفه می کنم ، این چطوری انقدر براش راحته که به بقیه بگه دوست دارم؟
خیره میشم به کاغذی که روی میزم چسبیده.برنامه ی کلاس های بورسیه سیک سک. آلی ، معدنی ، شیمی فیزیک،تجزیه.هر هفته هم شبیه ساز مرحله یک.
موقعی بود که دست و بالم تنگ بود.از گرافیک هیچی واسم در نمی اومد.به هر دری میزدم نمی شد هزینه کلاسا رو جور کنم و امکانش نبود از خانواده کمک بخوام.
آزمون بورسیه رو دادم و با درصدی که البته پایین بود ، به طرز معجزه آسایی قبول شدم. یک هفته گذشت.اون روز غرق کثافت اطرافم بودم.غرق اون روز های سیاهی که توی زمستون گذرونده بودم ، مدام صفحه ی ادم های مختلف رو چک می کردم ، از اضطراب مدام توی اتاق قدم میزدم ، "ی اتوبان و تو اتاقم پیاده میرم" ، و حتی پیامی که از گروه بورسیه اومده بود رو سین نکردم.
شبیه ساز آلی بود.جواب هام رو نفرستادم.سرم گیج می خورد وقتی شکل ترکیبات رو میدیدم ، حالم از اسم کربن که همه جای صفحه پخش شده بود به هم می خورد.
خدا ی فرصت دوباره بهم داده بود تا توی مسیر درست قرار بگیرم ، به چشم می دیدم که مدرس کلاس ها تا چه حد پیگیر بچه هاست ، اما نشستم و به ساعت نگاه کردم تا زمان آزمون تموم شد.
بعد هم ، یادم نیست ، از فروغ فرخزاد می خوندم یا صادق هدایت.خودم رو زده بودم به نفهمی ، مقاومت می کردم از باز کردن چشم هام مقابل نشونه هایی که جلوم قرار گرفته بود.
حتی یکی از اساتید گفت "نگرانش نباش ، کلاس من رو ثبت نام کن و ۲ سال بعد هزینه ش رو بده" ، و من گوشی رو پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم.
حکایت پیرمردی بودم که منتظر نجات خدا بود ، و هر کمک امدادی ای که براش فرستاده می شد پسشون می زد و میگفت " خیلی متشکرم ، خداوند مرا نجات می دهد."
از گروه بورسیه اخراج شدم.روز هام به بطالت گذشت و کتاب های شیمی جلوم باز بودن و هر چقدر بیشتر نگاهشون می کردم ، فونتشون ناخوانا تر می شد.
قبل تر ها اینطور نبودم.معلم ادبیات که می گفت خوب می نویسی ، بیشتر تمرین می کردم.
حالا اما نشسته بودم و منتظر یک معجزه ، در حالی که در برابر معجزه ها کور بودم.
بعد از این ماجرا اتفاق مشابهی افتاد. یکی از ارشد های باشگاه می گفت با استعدادم و تلاش می کرد باعث پیشرفتم بشه.و من هر بار پسش می زدم.
به آدمی مثل من نمیاد که به خدا اعتقاد داشته باشه.اما من کل زمستون رو با گریه گذروندم.یادم میومد ، "مرد که گریه نمیکنه" ، تو خودم اشک می ریختم ، شاید تنها دفعاتی بود که از ته دل خدا رو صدا می زدم.
و حالا مثل یک احمق همه چیز رو بیخیال شدم.هنوز هم پسر زیبا می بینم و همزاد پنداری می کنم.هنوز هم سمفونی مردگان می خونم و می گم "ما که لایق نیستیم".
من هم توی ذهنم دلم می خواد دخترک بگه " داری خواب می بینی".
اما هر دومون خوب می دونیم ، که من هیچوقت از حالا بیدار تر نبودم.
بالاخره صفحه سفید شد.خودکار رو کج گرفتم. رو به قبله. یک جورِ خاصی روانی بودم. جوهر خودکار صدای چرم می داد. چرمِ مشکی. بالا و پایین ، آبی روی سفید.یک جورِ خاصی روانی بودم. دخترِ مو طلایی گفت "درست میشه!" چشمم آب نمی خورد. چشمم فقط خون داشت. خونِ غلیظ.یادم افتاد پدربزرگ داشتم.عزیز زیرِ چادر قایم می شد ، می پرید سر کوچه ، می دوید دنبال سید ، پول می گذاشت کف دستش و می گفت " براش دعا کن ". سید سبز بود.هم پارچه ی دور سرش ، هم پولِ تو دستاش. زیر لب دعا می خوند و می رفت.
دعا می خوند؟ نه من می دونم نه خدا. آقاجون حالش بد تر از این ها بود.شده بود ی پاره اجر بین هرچی پنبه زن پنبه زده بود.شده بود ۷۰ کیلو سرطان. جزء به جزء وجودش کبد بود.سرطانِ کبد.
حالا سید هی دعا کرد ، عزیز هی اشک ریخت ، نه من فهمیدم نه خدا. گفتم ، دختر موطلایی ، تو که گفتی درست میشه ، پس کو؟ آقاجون که سرطانش و داد به خاک؟
یادم افتاد پدربزرگ دارم. پدربزرگِ ۸۳ ساله ، این یکی زنده.۷۰ کیلو آدمیزاد ، با ی قلبِ غصبی. سینه شو چاک داده بودن که قلبش و درست کنن ، حالا هم قلبش پاره بود و هم قفسه ی سینه اش. آخرین بار کی دیدمش؟ یادم نیست.۸۳ ساله بود یا بیشتر؟ یادم نیست. پیرهن سفید می پوشه و شلوارِ آبیِ راه راه.خط اتوی شلوارش هم شق و رق ، اونطور که مایه وحشت بشه.خط پشتِ خط.راه راه. پس کو مسیرِ ما سید؟ حالا پدربزرگِ زنده و یا مرده، سرطانی یا با قلب چاک خورده ، وقتی هم دختر مو طلایی دروغ می گفت هم تو ، من باز بشینم بگم درست میشه؟
قلب من چی ، دست من چی ، که میلرزه و صدای چرم خودکارو در میاره؟ حالا من هی بگم سید. تهش نه تو میفهمی ، نه خدا.
آیدینِ من کجاست؟
یک جورِ خاصی روانی بودم. خودکار جدید خریدم.نخریدم ، مغازه مال ما بود ، مال ما هم که نه ، اما خودکار ها مال ماست. خودکار جدید بی سر و صدا جوهر پس میده، نه چرمی اومد نه چرمی رفت ، حالیته؟
باز گفتم "یک جورِ خاصی روانی بودم". خواب میدیدم ، اکثرا خواب می بینم. خوابِ آدمیزاد. جمع آدمیزاد میشه آدمیزاد ها ، سرِ من هم که قبرستونِ آدم ، مرده و زنده ، خوشحال و عصبانی ، البته اکثرا عصبانی ، پس من هم میگم آمیزاد ها.
فکر تو سرم بود.کار می کردم ، پیش می رفت ، فکری نداشتم. اما این فکرِ لامصب که میاد هیچی پیش نمیره.دیگه نه خودکار صدای چرم میده نه آدمیزادی هست. مچاله میشم تو کویر ، بیشتر از کیسه زباله تو سطل آشغال. تعفن ، تعفن یا طعفن؟ این ها که مهم نیست ، هم من مچاله ام هم دست هام. چه دست هایی.می نوشتم ، برگه فرو می رفت. مثل اون روز تو مترو. نشسته بودیم بین دو کابین ، سقف می لرزید ، چراغ ها هم ، من خشکم زده بود.حالا که من میلرزم چراغ ایستاده و نگاهم میکنه ، چشم سفید!
روی سقف هم میشه ایستاد؟ برو چند تا کتاب بیار.فرو بریم تو شنِ کویر. توی چشم های تو که جایی برای من نیست ، لااقل کویر بزرگه ، می بخشه.
یادم رفت.تو کی ای ، تو کی ای؟
من چه بدونم خیر ندیده ، از مغزم برو بیرون.دست درد دارم.مغز درد دارم.
ستاره!
وسط کویر شن از موهای تو طلایی تره ، دیگه نیازی به بودنت نیست. برو که مغز درد دارم.
تو کی ای؟ چه بدونم.
"تو دلت به شکستن عادت داره"
هنوز هم یک جور خاصی روانی ام.هیچوقت دقیقا معنای این جمله رو نفهمیدم.آدم های روانی به نوع خود ، خاص به حساب می آن ، و من برای قرار گرفتن تو دسته ای "خاص تر" ، از ی گونه ی خاص ، زیادی معمولی ام. فیلم پسر زیبا رو از دوباره دیدم.(از دوباره واژه ی دلپذیرتری نسبت به rewatch به نظرم رسید.) و حالا طبق عادت ، تقلید ، تلقین ، هر کوفتی که خطابش می کنن ، وادارم کرد که شروع به نوشتن کنم.نیک معتاد بود ، بدترین اعتیاد ، و وقتی بهش فکر کردم ، حالت هایی که از چهره اش قابل تشخیص بود ، تفاوتی با لرزش ها و بی قراری های خودم نداشت. نیک lsd می کشید ، و گل ، و شیشه ، و من به چیز هایی که مسبب آسیب توی وجودم بود اعتیاد داشتم. اگر هنوز هم در حال مبارزه ام ، پس باید از فعل مضارع " دارم" استفاده کنم.
"شاید بمیرم young age"
فکر می کردم که ، آیدین هم یک جور خاصی روانی بود.
Call me by your name and i'll call you by mine
قلب درد هم دارم.بعد از چند ماه چیز هایی دیدم و خوندم ، که با یاد آوری سال گذشته مغزم رو به تکه ای آهنِ گداخته تبدیل کردن.بعد نشستم پشت میز.۴ هزار کلمه نوشتم. هنوز هم قلب درد داشتم. فکر می کردم ، فکر می کردم و بیشتر توی کتاب ها فرو می رفتم ، از سورمه می خوندم ،
"اجازه دارم شما را دوست داشته باشم؟"
"آقایِ آیدین."
چه چشم هایی بود اون کهکشانِ بی ستاره.
"هنوز مست شب گذشته ام ، تو عجب شرابی هستی."
کاش من هم اون حالت های قبلی رو داشتم،اما هیچ چیز نمونده.