یک روز خاص،دوستِ کتابی،یک تکه از شلوار جینِ قدیمی.

۱۸ مرداد ماه،تصویب شد.

باز هم ی پیام.

با مضمون آشنا ، اما از یک غریبه.

'سلام خوبی؟میتونم باهاتون اشنا شم؟'

یادم هست که وقتی سمفونی مردگان رو تموم کردم،اسم تمام حساب های کاربریم رو به 'آیدین' تغییر دادم.

بعد هم از یک مخاطب وفادار نامه ای گرفتم ، نامه رو اینطور شروع کرده بود : 'آیدینِ عزیز..'

امشب اما دیدن این پیام در حالی که اون شخص این اسم یا لقب رو مورد خطاب قرار داده بود ، اتفاق تازه ای به نظرم رسید.

و غریب.از همیشه غریب تر.از فاصله ی من با جسمم دور تر.

ماه هاست که با کسی هم صحبت نشده م.

هر بار با دیدن چنین پیام هایی با خودم میگم 'شاید این همون فرستاده ای باشه که بار ها از دوست ملکوتی درخواستش کرده بودی'.

اما نه.

من اینجا ام.

یک آدم غیر اجتماعی که برخلاف خیلی از ادم های غیر اجتماعی دیگه، حتی از پشت صفحه ی موبایل هم قادر به صحبت با ادم ها نیست.

کسی که کتاب های جالبی می خونه،مهارت های جالبی داره،اما آدم جالبی برای هم صحبت شدن نیست.

 

 

 

0 نظر4 پسند

اخه حرومزاده!

!Interrupted
1404/3/29، 17:35

باورم نمیشه تا همین چند ساعت پیش ازش به عنوان سمبلی از اتفاقات قشنگ گذشته یاد میکردم.اخه مادر ثابت پدر متغیرِ عوضی:]

0 نظر4 پسند

حواست فقط به من باشه.

!Interrupted
1404/3/29، 15:42
حواست فقط به من باشه.

کجا رفتی مامان؟

گوش هام سوت میکشن.شبیه سوت زودپزِ مامان.بلکم بلند تر.نمیدونم صدای سوت گوش های منه یا جیغ دختر همسایه.نمیدونم من تار میبینم یا آسمونه که داره خراب میشه.

راه میرم تو خیابون.پا برهنه.حواسم هست پاهام به تیکه های آدم ها برخورد نکنه.

تیکه های آدم ها! 

مامان کجا رفتی؟

مامان دیشب رفت.نشسته بودم روی پله ی سومِ حیاط.می نوشتم.همیشه می نویسم.دیدم که گربه ی تازه زایمان کرده ی گوشه ی حیاط ، مویه کرد و تنها نوزاد زنده ش رو به دندون گرفت و دوید به سمت زیر زمین.

نفهمیدم چرا.باز هم نوشتم.بعد صدای انفجار.بعد رنگ ها.زرد ، نارنجی،آتیش.

بعد قرمز،خون.

خونِ مامان.

راه میرم توی خیابون.حواسم هست روی خاکستر های گداخته پا نزارم. احساس می کنم مرده م،اما من که مثل این ادم ها تیکه هامو وسط خیابون گم نکردم.مامان چی؟ چیزی ندیدم.فقط خون بود.فقط جیغ بود.

جیغِ دختر همسایه.

صدای آژیر امبولانس ها رو از دور میشنوم.می خندم.

بنده های خدا.

شماها اومدید کی رو نجات بدید؟ ها؟ این ها که همه مرده ن؟ تاحالا کجا بودید؟وقتی مامان داشت جون میداد کجا بودید؟

دیگه هیچکس نمونده.دیگه هیچ چیز نمونده.

باز هم رنگ،طلایی.ی فکر.رنگ موهات.یادم هست.یادم هست که طلایی بود.راه میوفتم سمت کوچه ی شما.سمت کوچه ای که شهرداری تازه بازسازیش کرده بود،از دیوار ها گلدون آویزون کرده بودن و برای کبوتر ها لونه ساخته بودن.

حالا.آدم میبینم.بوی گوشتِ سوخته میاد.آدم میبینم که از دیوار آویزونه.لونه ها از هم پاشیدن،و نه فقط لونه ی کبوتر ها.

دنبال تو می گردم.دیگه هیچکس نمونده.دیگه هیچی نمونده،فقط به طلاییِ موهای تو فکر می کنم.

دود این آتیش لعنتی نمیزاره جایی رو ببینم،صدای این هواپیما ها دارن کرم میکنن،از بوی سوختن این آدم ها نفسم بند اومده.

اما ادامه میدم.حواسم هست پاهامو روی تیکه آجر های خونه ی کسی نزارم.این ها برمیگردن ، یک روز دوباره میخوان این خونه رو بسازن،بالاخره این آجرها لازمشون میشه.

میرسم در خونه تون.در نمیزنم،دیگه دری باقی نمونده،دیگه خونه ای اینجا نیست.

میبینمت.میبینمت که نشستی گوشه ی حیاط و گوش هاتو گرفتی.

ترسیدی.مثل من.مثل همه مون.

میام سمتت، دیگه ایستادن برام سخته،سرم گیج میره،میگیرمت تو بغلم،میگم خوبی؟

با اون چشم های از حدقه بیرون زده نگاهم میکنی،اون چشم های جادویی ، اون خوف عظیمی که ته قرنیه هات هست.

تار میبینمت.دست میبرم به سمت موهات،موهای طلاییت،ازم دور میشی،تار میبینمت،سرم گیج میره،باز هم بوی خون،خونِ خودم.

داد میزنم اِلی! صبر کن نرو! میگی عزیزِ من ، من که همینجا ام؟ 

میگم پس چرا دستم به موهات نمیرسه؟

باز صدای انفجار میاد،آسمون داره خراب میشه روی سرمون،دقت میکنم به حرکت لب هات تا بفهمم چی میگی؟ نمیشنوم،این هواپیماهای لعنتی نمیزارن،بیشتر دقت می کنم، صدای انفجار بلند تر میشه،

میشنوم که فریاد میزنی : "راستی مامان کجاست؟"

 

0 نظر4 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.