چهارشنبه.

تمام مدت کسی که بچه بود و نمی فهمید من بودم ، نه اطرافیانم.

صدای هومان،

_دوتایی سوار ابرا شدیم ی روزیو ، ولی حالا تو دوست نداری بمونی و!

لبخند میزدم. مثل دیشب که دست میکشیدم رو اون کلمه های قرمز.

_جلو آینه به خودم میگم باز اشتباه کردی!

داد نزن ، هر چیزی که به تو مربوط میشد داره خفم می کنه.نمی دونم کی گیر افتادم دوباره. هر بار آماده ام و بعد خستگی مجالم نمیده. کلی از کارا مونده، مگه تا مهر چقدر وقت هست؟

_کاش رد نمیشدی..ی جوری تا گلستان میرفتیم.

هربار همینارو میگم. هربار همین اتفاقا تکرار میشه. فکر می کنم جدیده اما دارم دور خودم می چرخم.

اون عطر صورتی بود، مگه تو از صورتی نفرت نداشتی؟

حتی خودمم نمی فهمم دارم چی میگم..هینا گلومو گرفته و نمیزاره نفس بکشم..